بزن باران که دل سپردم ......
عشق من ! اکنون روزها و شبهاست که از تو دورم ،
تلخ است دوري از تو ، اما در پشت همین تلخی ، شيرين و دلچسب است داشتن تو ..
آنقدر لطيفي که وقتي از تو دور مي شوم مي شکني ،
آنقدر دوست داشتني هستي که وقتي من نباشم مجنون مي شوي ..
چگونه تو را تفسير کنم .. چگونه وسعت خوبيهاي تو را ترسيم کنم ،
وقتي واژه ها حقيرند ،
وقتي بوم نقاشي نیز گنجايش احساس پاک تو را ندارد ..
عزيز من ! اکنون که دست به قلم شده ام دلم برای خنده هایت تنگ شده ،
برای آغوش گرمت و آن بوی تنت که تن مرا مانند پیچکی میان خود می گیرد ،
و تمام غصه ها را از دیواره های دلم فرو می اندازد ..
زیر آسمان آبی نشسته ام ، خیره به نور ماهم و تصویر تو را مجسم می کنم ..
دلم بدجور هوایت را کرده ،
خوب بیچاره هنوز به این همه فاصله و دوری عادت نکرده است ..
ای هم نفس ! با این همه بغض ، نمی گذارم اشک از چشمانم فرو بریزد ،
تا بفهمی و خاطرت را پر از تشویش کنم ..
نمی گذارم حتی یک ثانیه تنهایی قلبم را از سینه ام قرض بگیرد ،
تا سرد شوم و عشق تو را فراموش کنم ..
می دانم دلتنگیم را حس می کنی ،برای اینکه تنهایی چمدان به دست شود ،
و قاصدک صدایم را بشنود و به گوش تو برساند ،
چشمهایم را می بندم و زمزمه می کنم :
" مهربانم ! کاش تو اینجا بودی ، کاش میان این همه بی قراری و بی تابی ،
همیشه کنارم بودی ..
اینکه با تو باشم مرا زحمتی نیست ،
کاش همسفر لحظه های تنهایی ام بودی "
برچسب : نویسنده : besure بازدید : 101