عکسهای یادگاریت هنوز اینجاست ،
بزن باران که دل سپردم ......هوای خانه هنوز بوی تن تو را در آغوشش دارد ،
و من خودم را میان آنها غرق کرده ام ..
حسی غریب در قلبم نشسته ،
چون چشمهایم را درون چشمهای معصوم تو رها ساخته ام ..
ریه هایم را از هوای بی تو بودن پر و خالی می کنم ،
مانند دیوانه ها گهگاهی به این سو و آن سو خیره می شوم ..
چشمانم به نامه هایت می افتد ،
آنها را یکی یکی بر می دارم ،
نامت را که می بینم ،
ناخودآگاه دستانم آن را لمس می کند ..
و اشک گوشه چشمانم می نشیند !
حس دلتنگی درون رگهای تنم می پیچد ،
و خودم را تنها و غریب حس می کنم ..
تیک تیک ساعت عذابم می دهد و یادت ،
قلبم را در هم می فشارد ..
از پنجره خیابان بی عبور را می بینم و آرام اشک می ریزم ..
چه عجیب است این حس تنهایی !
حال وقت رفتن نبود ،
لحظه تنها گذاشتن من ، میان خاطرات نبود ..
با گذشتن هر ثانیه از تو دورتر می شوم ،
وقت رها کردن دستانم میان این همه تاریکی نبود ...
برچسب : نویسنده : besure بازدید : 103