تا مرا از این درد نبودنت رها سازی
این گوشه بدون تو نفس می کشم ،
تا به حال شده خودت را جای من بگذاری ، یک ذره اندوهگین باشی !
کجایی تا شانه هایت را تنها یک لحظه به سرم قرض دهی ؟
جایی برای فرو ریختن اشکهایم ندارم ،
حال و روزم را ببینی ، سرم را روی سینه ات جا دهی ..
و بگویی از امروز من کنارت هستم ،
دیگر اشکهایت را پاک کن ..
هر وقت که بخواهی ، تا فردا و فرداهای دور مال تو هستم ..
بگویی آغوشم دیگر مال تو باشد ،
بوی تنت همیشه در خاطرم بوده است ..
از اینکه بخواهم با دیگری باشم ،
مرا رها کن ، دیگر دوستم نداشته باش !
این نفسی که هر روز در سینه ام می آید و می رود ، برای تو باشد ..
اما راه برگشتی نیست ،
تا بیایی و شب تاریک مرا روشن کنی ..
خودم هم بخواهم ،
دیگر چشم امیدی به دیدن سایه ات از آن دوردست ها نیست ..
امروز من همان دیروز است ،
گذشته ام تاریک تاریک است ..
بی آنکه بخواهم دیروز در لحظه های من سایه انداخته !
از همه چیز دلخورم ، از تو و تمام آدمهای این شهر
فردایی دیگر برای من وجود ندارد ،
فردای من همین امروز است ...
برچسب : نویسنده : besure بازدید : 102